داستان یک عشق ابدی
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون امد پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد مرد به زمین افتاد مردم دورش جمع شدند و اورا به بیمارستان بردند
پس از پانسمان زخم ها پرستاران به او گفتند که اماده عکسبرداری از استخوانها بشود پیرمرد در فکر فرو رفت و درهمان حال گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است من هر صبح انجا می روم وصبحانه را با او می خورم نمی خواهم دیر شود پرستاری به او گفت شما نگران نباشید ما به او خبر می دهیم پیرمرد جواب داد : متاسفام او فراموشی دارد و مرا نمی شناسد پرستارها با تعجب پرسیدند پس چرا شما هروز به انجا می روید در حالی که شماررا نمی شناسد پیرمرد با صدای غمگین و ارام گفت اما من که می دانم او چه کسی است
شنبه 13 فروردین 1390 - 9:42:37 AM